سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

من و کارام (3)

خاموش روشن کردن کلید های برق از کارهای مورد علاقه ی منه و هر چی مامان و بابا بهم بگن نباید این کار و بکنم من که اهمیتی نمی دم و باز کار خودم و می کنم  این عکس نشون می ده که عاشق بازی کردن با عطر و ادکلن های مامان و بابا هستم و می تونم ساعت ها باهاشون سرگرم باشم. لازم به ذکر است که بعضی از سری های عطر و ادکلن ها رو گم کردم شدیداً دوست دارم که خودم غذامو و بخورم و خیلی هم خوب و قشنگ بلدم غذا بخورم ولی بعد از این که غذام تموم شد اصلا دوست ندارم از روی صندلیم بلند شم و دلم می خواد همونجا بشینم و ته مونده غذام و بریزم توی لیوان آب و بعدش آب و بریزم توی ماست و ماست و بریزم روی میز و خلاصه همه ...
27 ارديبهشت 1392

من و کارام (2)

لحاف تشک قدیمیم دیگه برام کوچیک شده بود. مامانی جمعش کرد و این ست جدید رو برام آورد دم دست. اما اولش اصلا باهاش ارتباط برقرار نمی کردم. همش می رفتم سر کمد و دنبال اون یکی بودم. آخه رنگ آمیزی اون و خیلی دوست داشتم. یه چند روزی طول کشید تا قبول کردم روی این بخوابم  موتورم و خیلی دوست دارم و توی خونه دائم سوارش می شم. اگر هم نخوام سوارش شم باز باید وسط خونه باشه و مامان اجازه نداره ببرتش  این عکس هم که دیگه فکر کنم احتیاجی به شرح نداره  خونه دایی علی بودیم و من انقدر با این بارفیکس همه رو بیچاره کردم که دایی مجبور شد بازش کنه تا من بی خیال شم  اینجا داشتم tv می دیدم...
20 ارديبهشت 1392

من و کارام (1)

توی خونه دائم شال ها و روسری های مامان و بر می دارم و می ندازم سرم . خیلی از این کار خوشم میاد. اصلا با جوراب میونه خوبی ندارم و تا چشم مامانی رو دور ببینم زودی درشون میارم و یه جایی سر به نیستشون می کنم. البته اینجا توسط مامان دستگیر شدم  می رم روی صندلیم و از اونجا به اوپن آشپزخونه و البته هر چی روشه دسترسی پیدا می کنم. اینجا هم در ظرف و برداشتم و دارم با مغز تخمه از خودم پذیرایی می کنم صبح های 5 شنبه و جمعه حتما واسه خرید نان با بابایی همراه می شم و بعدشم دیگه نان و به کسی نمی دم و دلم میخواد همش و خودم بخورم چند روز بعد از تولد من ،تولد زن دایی بود و چون من تولدم مریض بودم دوباره...
13 ارديبهشت 1392

barney

یه شب که بابایی اومد خونه این عروسک خوشگل و برام خریده بود. اسمشم بارنی هست که دیگه از اون روز یه جورایی بی خیال بقیه عروسک هام شدم. خیلی دوسش دارم. بیشتر جاها همراهمه. بهش غذا می دم. میوه می دم.بغش می کنم پیشش می خوابم. گاهی هم برام مثل بالشت می مونه و سرم و می زارم روش. می شونمش روی تابم و هولش می دم. باهاش ماشین سواری و موتور بازی می کنم. خلاصه که شده همه چیم...مرسی بابایی  ...
6 ارديبهشت 1392
1